حتى اگر باد بوى ما را به پوزه دشمن مىرساند، شناسايى لو مىرفت و عراقىها احتمال عمليات را مىدادند و بچهها نمىتوانستند آنها را غافلگير كنند. با احتياط از همان جا برگشتيم و بعد از رسيدن به مقرّ، معضل تردد روى رودخانه «قزلچه» را با برادر «دستواره»××× 1 سردار شهيد «سيد محمدرضا دستواره» فرمانده وقت تيپ سوم ابوذر از لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم. ××× در ميان گذاشتيم. رودخانه «قزلچه» اگر چه عمق زيادى نداشت، ولى براى عبور گردانها در شب عمليات، بايد روى آن پلهاى مناسب گذارده مىشد.»××× 2 نقل از كتاب قله 1904، نوشته: اصغر كاظمى، صص 50 تا 53. ×××
درباره چگونگى اجراى عمليات و تصرّف ارتفاعات «كانى مانگا» و تسلط بر دشت «پنجوين» دو نظر وجود داشت: نظر اول اين بود كه چون منطقه موردنظر وسيع است، بهتر است عمليات در دو مرحله پياپى انجام شود كه در آن صورت منطقه به دو بخش تقسيم مىشد. نظر دوم اين بود كه تمام ارتفاعات و دشت پنجوين، طى يك مرحله و در يك شب، مورد هجوم قرار گيرد كه در نهايت نظريه دوم مورد قبول فرماندهى لشكر حاج همت قرار گرفت.
براساس اين طرح، ارتفاعات «كانى مانگا» توسط چند گردان آزاد مىشد و با تحقق اين امر، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق با سقوط «تنگه پنجوين» (تنگه روكان) به تصرف قواى اسلام درمىآمد.
شب سيزدهم آبان سال 1362
نيروهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به محض تاريكى هوا، از نقطه رهايى به سمت مواضع مستحكم دشمن رها شدند، تا عمليات خودشان را در منطقه عملياتى والفجر 4 شروع كنند. مهدى، معاون تيپ يكم عمار به همراه علىاكبر حاجىپور فرمانده تيپ، كار هدايت و فرماندهى نيروهاى اين يگان را بر عهده داشتند. آنها ضمن تقسيم كار و تفكيك وظايف، هر يك مسؤوليتى را بر عهده گرفتند، وظيفه مهدى راهنمايى و هدايت نيروهاى تيپ عمار به سمت اهداف از پيش تعيين شده بود. او با فرماندهى خوب خود، نيروها را به سمت هدف هدايت مىكرد و خود نيز پا به پاى رزمندگان پيش مىرفت. هدف عمليات، رسيدن به ارتفاعات كانىمانگا و تسخير قلههاى 1866-1900-1904 و دشت پنجوين بود. عبور از سنگلاخهاى پر فراز و نشيب، گذشتن از رودخانه قزلچه و رسيدن به شيارهاى منتهى به كانىمانگا، كارى سخت و طاقتفرسا بود، كه بيشتر توان نيروهاى رزمنده را مىگرفت. از آن مهمتر، راهى بود كه بعد از اين مرحله، رزمندگان لشكر در پيشرو داشتند؛ يعنى بالا كشيدن از ارتفاعات بلند كانىمانگا و رسيدن به قلههاى موردنظر. دشمن با پرتاب گلولههاى منور، آسمان ظلمانى منطقه را چراغانى كرده بود و آن طور كه از حركات دشمن مىشد فهميد، عناصر جمعى سپاه يكم ارتش بعث، تا حدودى از انجام عمليات مطلع بودند.
يكى از نيروهاى گردان مقداد بن اسود از تيپ يكم عمار، از آن شب مىگويد:
«قرار بود گردانهاى مقداد و عمار ياسر به شكل ستونكشى از منطقه صعبالعبورى عبور كنند و به مناطق از پيش تعيين شده خودشان برسند، هدايت اين ستون با برادر عزيزمان مهدى خندان معاون تيپ يكم عمار بود، دَلَنگ و دُولونگ اسلحه و كولهپشتى بچهها، سر و صداى عجيبى راه انداخته بود. آهنگ موزون و دلنواز شُرشُر آب رودخانه قزلچه انگار داشت برايمان مارش رزم مىنواخت. از روى پلى كه با جعبههاى خمپاره درست كرده بودند گذشتيم و خودمان را به دشمن نزديك كرديم.
از سر ستون پيام نفربهنفر به عقب منتقل شد: «به كمين دشمن رسيديم آهسته و بىصدا حركت كنيد.»
ولى گذشتن 1200 نفر از چند مترى اين كمين مگر امكان داشت؟! برادر خندان به مسؤولين گردانها گفت: چارهاى نداريم بايد از بغل اين كمين و اين جناب دوشكاچى عراقى كه چهار چشمى مواظب ماست رد بشويم.
مسؤولين گردانها گفتند امكان ندارد اين 1200 نفر بتوانند از اينجا عبور كنند. طول ستون بيش از 2 كيلومتر مىشد برادر خندان آمد اول ستون و به نفر اولى گفت: برادرجان آيه «وجعلنا» را بخوان و از بغل اين دوشكا رد شو. خيلى با اطمينان اين حرف را زد و بعد از آن، بچهها يكىيكى در حالى كه زير لب آيه «وجعلنا» را زمزمه مىكردند، از كنار آن كمين عراقى رد شدند. من نگاه كردم ديدم اين لوله دوشكا دارد به اين طرف و آنطرف مىچرخد و به دنبال نيروهاى ايرانى مىگردد، غافل از اينكه بچهها داشتند از زير لوله مرگبار آن رد مىشدند. البته اگر نيروهاى عراقى مىفهميدند زير پايشان چه مىگذرد، مىتوانستند با همان دوشكا، كل آن 1200 نفر را قتلعام كنند و اين نشان مىدهد تصميمگيرى برادر خندان در آن وضعيت چقدر حياتى و مهم بود و چه ايمانى را طلب مىكرد.»
بعد از شش ساعت راهپيمايى و گذشتن از چندين كمين، نيروهاى ايرانى به پاى سنگرهاى دشمن رسيدند كه در اينجا با اعلام رمز عمليات توسط حاج همت مرحله سوم عمليات والفجر 4 شروع شد، مهدى با شجاعتى ستودنى نيروها را به سمت اهداف عمليات به پيش مىبرد. هنوز سپيده صبح نزده بود كه تعدادى از گردانها به بالاى سه ارتفاع 1900-1904 و 1866 رسيدند و بچههاى گردان عمار هم كه تحت فرماندهى مهدى خندان بودند در دشت پنجوين به شكار تانكهاى دشمن پرداختند.
جواد صراف××× 1 جواد صراف با سمت فرماندهى گردان شهادت لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم طى عمليات كربلاى پنج روز 22 دى 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. ××× از آن شب مىگويد:
«از وسط كمينها عبور كرديم و به هدفمان نزديك شديم. گردان عمار ياسر به دنبال آغاز درگيرى لشكر 31 عاشورا، عمليات را در دشت شروع كرده بود. ما هم پس از هماهنگىهاى لازم به دشمن هجوم برديم و با كمى درگيرى روى هدفمان مستقر شديم و موضع پدافندى ايجاد كرديم.
ساعت پنج صبح بود كه قصد الحاق با گروهان ايثار و ايمان را كرديم و به همين منظور تعدادى از بچهها را به سمت راست و چپ فرستاديم. تعدادى از بچهها به سمت ارتفاع 1900، كه محدوده گردان مسلم بن عقيلعليه السلام لشكر 27 بود، رفتند تا از موقعيت گردان خبرى كسب كنند.
ساعت هشت صبح با تماسى كه معاون گردان با فرماندهى لشكر گرفت، قرار شد كه آن محدوده را ترك كنيم. دشت از تانكهاى دشمن پاكسازى نشده بود. از بالاى ارتفاع 1900 هم مدام بر سرمان آتش مىريختند. كم كم عقب كشيديم و به شيارى، نزديك دشت پناه برديم، ولى در آنجا هم دشمن روى ما ديد داشت. بچهها به نوبت نماز خواندند.
آمديم بلند شويم كه خمپارهاى سفير كشان آمد. گلوله از نوع خمپاره 60 ميليمترى بود. در چند مترى من منفجر شد و من از ناحيه دست مجروح شدم. با ضعف و بىحالى خودم را از بقيه بچهها جدا كردم تا اينكه به شيار ديگرى رسيديم. با آن حال و وضعى كه داشتم، تصميم گرفتم راهى پيدا كنم تا نيروهاى باقيمانده را نجات بدهم. قرار شد از طريق كناره «كانى مانگا» و دشت، به سمت خاكريز خودى حركت كنيم. چند ساعت كه راه رفتيم، به گروهى از بچههاى خودى برخورديم. راه افتاديم.
يك تيربار چهار لول دشمن در دشت كار مىكرد و تقريباً كل منطقه را زير آتش خود داشت. براى همين چند قدم نيمخيز راه مىرفتيم و كمى مىنشستيم و دوباره با احتياط به راهمان ادامه مىداديم تا اينكه به شيارى رسيديم و در ابتداى آن موضع گرفتيم. بچههاى گردان عمار ياسر، با جلودارى برادر خندان معاون تيپ يكم عمار، در دشت با عراقىها درگير بودند.
دشمن روى هر تپه يك تيربار يا دوشكا كار گذاشته بود. جايى كه ما راهكار پيدا كرده و داخل شيار شده بوديم، پر از مين بود. راه از همه طرف بر ما بسته شده بود.
چند ساعتى در آنجا مانديم تا اينكه هوا تاريك شد و نيروهاى واحد اطلاعات - عمليات لشكر 27 از راه رسيدند. قرار شد از چند كمين دشمن عبور كنيم و به عقب برگرديم. با مجروحين به راه افتاديم و در دو ستون وارد دشت پنجوين شديم.
دشمن هر چند دقيقه يك بار منور مىزد تا موقعيت ما را شناسايى كند. در همان حين بچهها متوجه شدند كه نيروهاى مستقر در كمينهاى دشمن، از پايين تپه به دنبال ما مىآيند.
چند لحظه صبر كرديم. هوا سرد بود و بيشتر بچهها مجروح بودند. من هم وضع خوبى نداشتم، اما چارهاى غير از رفتن نبود. به حركتمان ادامه داديم.
با احتياط كامل از چندين كمين دشمن گذشتيم. هوا تاريك بود و بچهها به آرامى آيه «وجعلنا» را زير لب زمزمه مىكردند. مدتى بعد با عبور از ميان درختان انبوه و بلند، به خط خودى رسيديم.××× 1 ر.ك.به كتاب: قله 1904، صص 100-98 ××× « همين كه سايه سياه شب كنار رفت و سپيده شيرى رنگ صبح از افق آشكار شد، هجوم نيروهاى دشمن به سمت مواضع از دست رفته شدت يافت. نيروهاى سپاه يكم ارتش بعث، با تمام قوا و چندين تيپ كماندويى و لشكر مكانيزه پاتك خود را آغاز كردند. پاتك دشمن چنان سنگين و كوبنده بود كه به قول حاجآقا پروازى:
«در يك آن من احساس كردم زلزلهاى در حال وقوع است طورى كه كوهها انگار داشتند جابجا مىشدند، گلولههاى خمپاره و توپهاى دشمن وجب به وجب مواضع نيروهاى خودى را شخم مىزدند، به شكلى كه يك لحظه هم نمىشد به سمت نيروهاى دشمن سرك كشيد و از حال و روزشان سردرآورد.»
در اين طرف جبهه، پشت خاكريزهاى دشت پنجوين، دشمن زخم خورده، با تمام قوا خاكريز و تنها پناهگاه نيروهاى خودى را زير آتش شديد خود گرفته بود. خورشيد كمكم به نيمه آسمان نزديك مىشد و جنگ نابرابر مهدى خندان و همرزمان سبك اسلحه بسيجى او، با دشمنى كه تانكهاى پيشرفته و ادوات مدرن خود را به رخ مىكشيد، با شدت تمام ادامه داشت.
عباس بهرامى يكى از نيروهاى گردان عمار ياسر، از يورش نيروهاى اين گردان به تانكهاى دشمن مىگويد:
«فرمانده گردان - شهيد اسماعيل لشكرى - هر يك از بچهها را براى شكار يك تانك در نظر گرفته بود. با اشاره فرمانده گردان آر.پى.جىزنها بلند شدند و پشت تانكها به ستون ايستادند. برادر اسماعيل لشكرى با حوصله زياد به هر يك از برادران كه مىرسيد، با انگشت به تانكى اشاره مىكرد و تذكرهاى لازم را داد. قرار بر اين بود كه بچهها در ساعت معين، عمليات را شروع كنند. آر.پى.جىزنها كه شكار خود را جلو چشمشان ديدند، شروع كردند به مسلح كردن قبضهها.
هنوز پنجمين آر.پى.جىزن نسبت به كارش توجيه نشده بود كه زمين زير پاى ما لرزيد و ده پانزده مترى پشت سرمان به آتش كشيده شد. يكى از بچهها زودتر كارش را شروع كرده بود. موشك درست به برجك تانك خورد و آن را به آتش كشيد. تانكها با چراغ روشن به حركت درآمدند. بچهها چارهاى غير از شليك نداشتند. هر كس تا جايى كه مىتوانست با آر.پى.جى شليك مىكرد. بچهها موفق شدند چند تانك دشمن را شكار كنند. بقيه تانكها به طرف بچهها پيشروى كردند و خدمه كاليبر آنها با دوشكا روى سرمان آتش درو مىريختند.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صفحه 108. ×××
حاج همت هر لحظه با بىسيم تماس مىگرفت و از علىاكبر حاجىپور فرمانده تيپ يكم عمار، اوضاع و احوال خط را مىپرسيد. حاجىپور هم طبق معمول با همان لهجه شيرين آذرى به حاج همت مىگفت:
حاجى! خيالت راهت باشد، اين بسيجىهاى بىترمز ما، شاخ اين بعثىها را مىشكنند.
او با موتور تريل مدام از طول خاكريز عبور مىكرد و نيروها را براى دفاع از مواضع به دست آمده تشويق مىكرد. باران خمپاره و كاتيوشا بود كه بر سر بچهها ريخته مىشد، خاكريزى كه تازه احداث شده بود فاقد سنگر و جان پناهى مناسب بود. بچهها بدون داشتن كمترين پناهگاهى با تمام قوا دفاع مىكردند. در يك لحظه آسمان تيره و تار شد. همهجا را دود و آتش فرا گرفت. يكى از آن ميان فرياد زد: «يا حسين! برادر حاجىپور...» دود و آتش فرو نشست و پيكر غرقه به خون علىاكبر لشكر در گوشهاى از خاكريز آرام گرفت. خبر خيلى زود در خط پيچيد «حاجىپور شهيد شد» فرمانده تيپ يكم عمار، همان كسى كه عاشق بسيجىها بود و بچههاى بسيج عاشق او، مردانه جنگيد تا اينكه به خاك شهادت درغلتيد. شهادت حاجىپور قلب مهدى را شكست. مهدى با اينكه آدم شوخ و بذلهگويى بود، اما شهادت حاجىپور او را در خودش فرو برد. مهدى با يادآورى خاطرات شيرين دورانى كه با حاجىپور بود، به خودش آرامش مىداد. عمليات با دستيابى به درصدى از اهداف خود متوقف شد و نيروها براى تجديد قوا و سازماندهى مجدد، راهى چادرها شدند.
مرحله سوم از عمليات «والفجر 4« طى چند شب حملههاى گسترده و پيگير رزمندگان اسلام در عمق مواضع دشمن به پايان رسيد. در طى اين عمليات، نيروهاى خودى در ارتفاعات و مناطق حساس مستقر شدند و به اين ترتيب حلقه محاصره شهر «پنجوين» عراق تنگتر شد.
خيز ثانوى
تثبيت نشدن قله 1904 در مرحله سوم عمليات××× 1 در صورت تثبيت اين قله، شهر «پنجوين» در شرق استان سليمانيه عراق به تصرف نيروهاى ايرانى در مىآمد. ××× باعث شد تا وضع ناپايدارى در منطقه حكمفرما شود و براى مراحل بعدى، عمليات ديگرى طرحريزى شود. گسترش عوارض طبيعى در ارتفاعات «كانى مانگا» و نبودن راه تداركاتى مناسب از جانب نيروهاى خودى به بالاى ارتفاع 1904 و همچنين نبودن وقت كافى براى شناسايى منطقه، از جمله عواملى بود كه باعث شد لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به تمام اهداف موردنظر دسترسى پيدا نكند.××× 2 كمبود امكانات لازم براى عبور نيروهاى هفت گردان از رودخانه «قزلچه» از ديگر عواملى بود كه مىتوان بهطور جنبى در اين امر دخيل دانشت. ×××
از طرف ديگر، منطقه عملياتى و به ويژه ارتفاعات «كانى مانگا» به خاطر اشراف بر تنگه «روكان» (پنجوين) با شروع عمليات «والفجر 4« و شكستهاى پياپى دشمن در مراحل اول و دوم بسيار حساس شده بود و دشمن با آگاهى از حساسيت اين منطقه، در طى دو هفته به طور گسترده، لشكرها و تيپهاى پياده و زرهى خود را وارد منطقه كرده بود. غافلگيرى دشمن در اين مرحله از عمليات امكانپذير نبود، چرا كه عراقىها هر لحظه احتمال عمليات را از سوى نيروهاى ايرانى مىدادند. آرايش نظامى دشمن در اين مرحله از عمليات به نحوى بود كه از تمركز و تشكيل يك خط ثابت و مستحكم اجتناب كرده، نيروهاى خود را به شكل پايگاههاى كوچك و كمينهاى پراكنده، در مناطق مختلف گسترش داده بود.
ارتش عراق در نبردهاى كوهستانى، سابقه و تجربه كافى داشت. نبرد در ارتفاع بازى دراز (سال 60(، نبرد در شياكوه و تنگ كورَك (مراحل يكم و دوم عمليات مطلع الفجر - سال 60)، نبرد در قله 2519 جبهه حاج عمران (عمليات والفجر 2 - سال 62( و همچنين نبرد در ارتفاع نمه كلانبو (كله قندى مهران، عمليات والفجر 3 - سال 62( از جمله اين نبردها است. اكنون در قله 1904 كانىمانگا، نبردى بزرگ در جريان بود.
پس از عمليات مرحله سوم، بيشتر گردانهاى تيپهاى 1 و 2 و 3 لشكر 27 كه وارد كارزار شده بودند، بازسازى و سازماندهى شدند. گردانهاى تيپ 1 عمار در حساسترين و عميقترين مواضع دشمن وارد كار شدند و به خاطر شهادت فرمانده تيپ، علىاكبر حاجىپور، و شهادت فرمانده يكى از گردانهاى آن، يعنى، ابراهيم معصومى، نياز به سازماندهى پيدا كردند.
از طرف ديگر، گردانهايى كه در عمليات شركت نكرده بودند و با منطقه آشنايى كافى نداشتند، با ادغام در گردانهاى شركت كننده در عمليات و با ورود كادر گردانهاى عمليات ديده، تقويت شدند.
گردان «انصارالرسول»، از جمله واحدهايى بود كه براى اجراى مرحله تكميلى عمليات و جبران كمبود نيروى گردان مالك اشتر، يك گروهان از نيروهاى خود را در اختيار آن گردان قرار داد. در مقابل تعدادى از فرماندهان گردان مالك با گردان انصار همراه شدند.
با شهادت سردار اسلام، ابراهيم معصومى، رزمندگان گردان كميل به نيروهاى گردان مقداد پيوستند تا به فرماندهى احمدنوزاد در عمليات مرحله تكميلى شركت كنند و به همين ترتيب، گردانهاى ابوذر، مسلم، بلال و حمزه (جمعى تيپ 3 ابوذر) تغييراتى در سازمان رزم خود ايجاد كردند.
براى مرحله تكميلى عمليات «والفجر 4« از تمام تيپهاى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، گردانهايى در نظر گرفته بودند كه داراى دو گروهان تقويت شده××× 1 گروهان تقويت شده داراى چهار دسته و شامل 200 نفر است. ××× و يا استعداد نيرويى در حدود سه گروهان داشتند. دشمن پس از پايان مرحله سوم عمليات و تنگتر شدن حلقه محاصره شهر «پنجوين»، احساس خطر بيشترى كرد و با مستحكم كردن خطوط پدافندى خود در ارتفاعات و دشت، و نيز با ايجاد موانع و جايگزينى نيروهاى تازه نفس، اقداماتى را براى مقابله با عمليات و حمله مجدد رزمندگان اسلام انجام داد. از سوى ديگر، مهدى كه با شهادت حاجىپور اينك عَلَم فرماندهى تيپ يكم عمار را بر دوش مىكشيد، سعى داشت با بازسازى و ادغام گردانها چند گردان را براى عمليات آماده كند. ضمن آن كه با انجام عملياتهاى شناسايى، درصدد شناخت بيشتر مواضع دشمن بود. جالب اينكه در اين امر نيز مانند ديگر كارها، هوش و ذكاوت فراوانى بروز مىداد. حاج آقا پروازى كه در يكى از مأموريتهاى شناسايى با مهدى خندان همراه شده بود، به اين استعداد وافر او به خوبى پىبرد. او مىگويد:
«در پايان مرحله سوم عمليات والفجر 4، بر روى ارتفاعات كانىمانگا، هنوز بخشى از اين ارتفاع سقوط نكرده بود. قرار بود بچهها از آن قسمت عقب بكشند. اما هنگام بازگشت تعدادى كمين عراقى بود كه سر راه بچهها قرار داشت. در حال بازگشت بوديم كه به يك كمين گروهى برخورديم. توى كمين چند تا چراغ روشن بود و فكر مىكنم حدود 15 سرباز عراقى داخل كمين بودند. ما توى ستون داشتيم حركت مىكرديم كه يكى از بچهها اسلحهاش را از ضامن خارج كرد و گرفت طرف كمين دشمن، اما تا مهدى فهميد، فورى پريد و او را بغل كرد و مانع تيراندازى او شد. با پچ پچ خفهاى به او گفت: ببين برادر جان! وقتى كه توى دل شب دارى به كمين عراقى مىرسى، اگر بخواهى با اسلحه تيراندازى كنى، اين كار تو با اصول نظامىگرى جور درنمىآيد؛ اگر با چيزى ديگر سرباز دشمن را در سنگر كمين مىتوانى از بين ببرى، ببر اما با اسلحه نه، چون سربازان دشمن آتش دهنه تفنگ تو را مىبينند و ما را به رگبار مىبندند. اما متأسفانه تا مهدى او را رها كرد، آن جوان خامى به خرج داد و يك تير شليك كرد، به محض اين كه تير انداخت، متقابلاً از سمت عراقىها خودش تير خورد و نقش زمين شد...
مهدى به سرعت مسير حركت ستون را تغيير داد، اما ديگر دير شده بود عراقىها شروع كردند به رگبار بستن روى ستون نيروها. بچهها درازكش خوابيدند روى زمين.
مهدى نيروها را پراكنده كرد و بعد، از نقطهاى ديگر آنها را به كمين رساند و گفت اين همان كمينى است كه ما يك ساعت پيش با آن درگير شديم، راه نابود كردن اين موضع كمين استفاده از اسلحه نيست، اگر با اسلحه بزنيد باز هم شما را درو مىكنند. بعد خودش آمد و به سرعت ضامن چند نارنجك را كشيد و آنها را انداخت توى سنگر كمين، به طورى كه هيچ يك از عراقىها نتوانستند با ما درگير شوند؛ همگى كشته و يا مجروح شدند و يا فرار كردند. توى آن شرايط بحرانى مهدى به اين سرعت تصميم گرفت و همه اينها نشان دهنده فهم و دقت و درايت نظامى بالاى مهدى در به كارگيرى تاكتيكهاى نظامى بود.»
كارِ شناسايى از مواضع دشمن به اتمام رسيد و نيروهاى اطلاعاتى به حاج همت اعلام آمادگى كردند كه منطقه براى اجراى عمليات آماده است. مهدى با كار طاقت فرسا سعى در آماده كردن نيروهاى تحت امر خود براى شركت در اين مرحله از عمليات داشت. او با كسب تجربه از اتفاقات مرحله سوم عمليات، نقاط ضعف و قوت عمليات را براى فرماندهان گردانها تشريح مىكرد. اما اين بار واژه واژه صحبتهاى مهدى، بوى جدايى و پرواز مىداد، پرواز و دل كندن از دنياى خاكى و ملحق شدن به سرچشمه آن نور ازلى كه شمس شهادت است و آن، حسين بن علىعليه السلام است. على جزمانى××× 1 على جزمانى فرمانده گردان مقداد بن اسود لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم، روز 13 اسفند 1365 طى عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد. ××× فرمانده گردان مقداد بن اسود، درباره بروز اين حالات در كنش و منش مهدى گفته است:
«بچه هايى كه قرار است شهيد بشوند از چند روز قبل حركات و رفتارشان طور ديگرى مىشود، البته طورى نيست كه من بتوانم تفسيرش كنم، يعنى قابل بيان نيست بلكه بايد با اينها برخورد كرد، بايد اينها را ديد و عوالمشان را درك كرد، يكى از همين افراد برادر عزيزمان مهدى خندان بود كه من از سه روز قبلتر، احساس كردم اين برادرمان به انتهاى خط رسيده و موعد پروازش نزديك است، حالاتش، حالات ديگرى بود، چشمهايش اكثراً اشكآلود بود و بيشتر با خداى خودش راز و نياز مىكرد. وقتى داشتيم مىرفتيم عمليات، من به وضوح شادابى و نشاط را در چهره ايشان ديدم. شب حمله، شبى مهتابى بود و وقتى نور مهتاب به چهره مهدى مىافتاد، نور از سيماى او ساطع مىشد. من سه سال با مهدى بودم، اما هيچوقت چهرهاش را آنطور نورانى نديده بودم، دقيقاً چهرهاش مصداق توصيفى بود كه استاد مطهرى از شهيد داشت: «نشاط شهيد، نشاط زنده است.»
وقتى درگيرى شروع شد چيزى كه اصلاً براى مهدى معنا نداشت ترس و واهمه از دشمن بود. در گير و دار درگيرى، وقتى به مهدى نگاه مىكرديم پندارى تمام قامت او را با نور پوشانده بودند. وقتى هم كه درگيرى شروع شد تنها چيزى كه براى او اهميت نداشت ترس بود. او با رشادت و شجاعتى عجيب، رجز مىخواند و بچهها را به سمت دشمن هدايت مىكرد و...»
لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم با ادغام گردانها در يكديگر و با استعداد كمترى از مرحله قبلى عمليات، براى انجام ادامه مرحله سوم نبرد والفجر 4 يا همان مرحله تكميلى آماده مىشد. مهدى اين بار مسؤوليتش سنگينتر بود، او با شهادت حاجىپور بايد به تنهايى بچههاى تيپ 1 عمار را هدايت مىكرد.
محدوده عملياتى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در مرحله تكميلى، قله 1904 و يالهاى غربى و شرقى آن، ارتفاع 1900 و نيز تصرف تپههاى مشرف به جاده، دره ميانه - نالپاريز بود.
آسمان بوى خون مىدهد
راستى اگر آسمان زبان داشت، چگونه راز ستارگان را به زمينيان بازگو مىكرد. اگر قرار بود شب، اين پير سياه سالمند همه رازهاى سر به مهر خود را بر زمينيان آشكار كند، چهها كه نمىگفت؟! اگر خورشيد حكايت عشاق پروبال سوخته حضرت حق را واگو مىكرد آيا پس از طلوع خود، سر آن را داشت كه غروب كند؟ آيا آن طلوع، آخرين طلوع او نبود؟ آيا عموى سالخورده ابناى بشر، تاريخ، كه از ازل شاهد رنجهاى قبيله بشرى بر سياره خاك بوده است و تا به امروز همچنان پا برجا مانده است طاقت آن را دارد كه ماجراى محنتهاى ابناى قبيله خمينى را مو به مو به سينه پردرد خود بسپارد؟ آيا قلب زمان از تپش باز نمىايستاد آنگاه كه لحظههاى وصال دريادلان بسيجى به حضرت دوست فرا مىرسيد؟ افسوس كه نه قلم ياراى انجام رسالتى چنين دشوار را دارد و نه آسمان و شب و خورشيد و تاريخ.
آنچه هست تنها نسيمى از بهشت كوى شهيدان است، قلمها را غلاف كردن شايستهتر است تا سياه كردن كاغذ، چه از شهيدان گفتن بس دشوار و ناممكن است... مهدى نيز يكى از خيل تكسواران اين قبيله كربلايى بود، او عاشق بود و عشق ازلى را چارهاى جز جانبازى تا رسيدن به وصال معشوق نيست. او هميشه حسرت پيوستن به قافله شهيدان را داشت و هر همراهى كه در اين راه از او سبقت مىگرفت، موجب حسرت بيشتر او مىشد.
او راه رسيدن به آسمان را يافته بود و بوى خون را از آسمان لايتناهى استشمام كرده بود. او بوى خون را از كربلا شنيده بود. آيا ميان كربلا و آسمان قرابتى بود. يكبار شنيده بود حاج آقا پروازى در غيبت او در گردان، روايتى از اهل بيت عصمت و طهارتعليه السلام را براى بسيجيان لشكر بازگو كرده است و بدنبال آن روضهاى خوانده بود و چه اشكها و شورها كه بر اثر بازگويى آن روايت به پا نشد: مهدى وقتى به موضع گردان بازگشت و خبر آن انقلاب روحى بچهها به او رسيد، سر از پا نشناخته، در حسرت شنيدن آن روايت از دهان راوى، شبانه سنگر به سنگر و چادر به چادر را جست و جو مىكند. بالاخره راوى را مىيابد و از او با اصرار مىخواهد تا آن روايت را برايش نقل كند. راوى نيز روايت را بازگو مىكند. مهدى وقتى كه آن حديث نورانى را مىشنود به حدى منقلب مىشود كه به ناچار رازهاى ناگفته خود را در نزد راوى بر زبان جارى مىكند.
حاج محمد پروازى در وصف نشانههاى پرواز مهدى مىگويد:
«آبان ماه سال 62 بود و ما در محل قرارگاه تاكتيكى لشكر؛ در مريوان مستقر بوديم. نيمههاى شب بود كه مهدى آمد سراغم و به من گفت: شنيدهام شما حديثى را براى بچهها نقل كردهايد دوست دارم آن حديث را براى من هم بگوييد. گفتم: باشد و حديث را خواندم. ديدم ايشان گريهاش گرفت. گفتم: چرا ناراحت شدى؟ مگر از عمليات مىترسى؟ گفت: حاجى تو خودت مىدانى كه من مرد ترس نيستم ولى نمىدانم چرا آسمان اينجا بوى خون مىدهد. حرفش را جدى نگرفتم و گفتم: باز كه شروع كردى... گفت: نه حاج آقا اين آسمان بوى خون مىدهد، گفتم: ما كه نفهميديم يعنى چه؟ گفت: يعنى مىخواهد عمليات بشود. گفتم: اينقدر را كه من هم مىفهمم كه مىخواهد عمليات بشود. گفت: نه بگذار خبرى به تو بدهم. تا سه روز ديگر لشكر قطعاً وارد عمليات مىشود. گفتن اين خبر كار سادهاى نيست. چون من يادم است توى عمليات كربلاى يك××× 1 عمليات كربلا 1، در تاريخ 10 تيرماه سال 1365 و با هدف آزادسازى شهر استراتژيك مهران آغاز شد و رزمندگان اسلام ضمن آزادى مهران، تلفات سنگينى به دشمن وارد آوردند. ×××؛ گردان كميل از لشكر 27 تا پيش كمينهاى عراقى هم رفت، حتى به من گفتند: اين سياهى كه مىبينى كمين عراقى است و آن را بزنيد، اما همان موقع بىسيم زدند و گفتند: عمليات منتفى شده و برگرديد عقب، حتى مىخواهم اين را بگويم كسى ممكن است بگويد امشب عمليات مىشود ولى اينكه حتماً چنين خواهد شد يا خير، اعلام قطعى آن كار هر كسى نيست؛ اما مهدى برگشت و به من گفت: سه روز ديگر اينجا عمليات مىشود با شوخى و مزاح به او گفتم: بارك الله، مطمئنى؟! خيلى جدى گفت: بله. با تعجب گفتم: بابا تو علم غيب دارى! خنديد و گفت: نه حاج آقا، علم غيب من كجا بود؟ ولى به شما مىگويم تا سه روز ديگر عمليات مىشود. بالاتر از اين را هم دوست دارى به تو بگويم؟! گفتم: بالاتر چيست؟! گفت: حاجى جون سه روز ديگر عمليات مىشود، من هم راهى اين عمليات مىشوم و توى همين عمليات هم شهيد مىشوم. گفتم: مهدى جان! برادر من، آخر اين چه حرفهايى است كه ميزنى، از كجا مىدانى عمليات مىشود؟ اصلاً از كجا مىدانى شهيد مىشوى؟ گفت: حاج آقا بالاتر از اينها را به تو بگويم؟! سه روز ديگر عمليات مىشود من مىروم عمليات و هفتاد و دو ساعت بعد از اين ساعتى كه دارم با شما حرف مىزنم گلولهاى به قلب من مىخورد و شهيد مىشوم. او اين حرفها را به من زد و رفت و من همهاش به اين فكر مىكردم كه آخر اين حرفها به مهدى نمىخورد، ولى از روى كنجكاوى از يكى از رفقا پرسيدم: ساعت چنده؟ گفت: ساعت يازده و ربع شب است. سه روز بعد عمليات شد. همانطور كه مهدى گفته بود. گردان ما، در عمليات شركت كرد بنده و مهدى خندان با هم بوديم.
على جزمانى در توصيف حالات مهدى مىگويد:
«نشسته بوديم و صحبت مىكرديم. قرار بود قبل از غروب آفتاب نيروهاى باقيمانده گردان را از بُنه تداركاتى××× 1 محلى در نزديكى خط مقدم جبهه، كه آذوقه و مهمات در آنجا ذخيره مىشود. ××× به طرف خط حركت دهيم.
مهدى گفت:
«على! من ديشب خواب ديدم كه شب تاسوعاست. مجلس باشكوهى داشتيم و سينهزنى مىكرديم. همه داشتند گريه مىكردند. من هم آنجا چند بيتى خواندم. حال و هواى عجيبى بود.
بعد گفت:
«على! اين شب تاسوعايى كه من ديدم، حتماً عاشورايى به دنبال دارد.» بايد راه مىافتاديم. مىخواستم بند پوتينهايم را ببندم، گفتم:
«اين پوتينها اذيتم مىكند.»
مهدى گفت:
«بيا پوتينهايمان را عوض كنيم!»
پس از آن مهدى آيهاى از قرآن خواند و گفت:
«اجل هر كس فرا برسد، امكان ندارد يك لحظه هم تغيير كند.»
تا آخرين لحظه كه بُنه را ترك كرديم، از شهادت و شهيد شدن حرف مىزد، قرآنى همراه داشت كه امضاء و تبرك شده امام بود. دو سه سال قبل، آن را مدتى به من داده بود و من دوباره به او برگردانده بودم. دم غروب باز گفت:
«بيا اين قرآن مال تو باشد!»
ولى من قبول نكردم، نگاهى كرد و گفت: «يك بار ديگر هم اين را به من پس دادى. حالا هم اگر نمىگيرى مهم نيست، اما يادت باشد وقتى شهيد شدم، از روى جنازهام بردار!»
قرآن را بوسيد و تو جيبش گذاشت.»××× 1 نقل از كتاب قله 1904 صص 158-157. ×××
نيروهاى رزمنده، پيشروى خود به سمت مواضع دشمن را شروع كردند. محمد پروازى مىگويد:
«گردانهاى مقداد و مالك با گردانهايى از بچههاى ارتش ادغام شده بودند. گردان حركت كرد و يال سمت راست را رفت بالا و به فاصله 500-400 مترى عراقىها رسيديم . عراقىها تا فهميدند عمليات شده، شروع كردند به آتش تهيه بسيار سنگين ريختن؛ به حدى كه اين مدل آتش تا آن موقع هيچ جاى كانىمانگا ريخته نشده بود. از هر طرف تير و خمپاره و گلوله توپ بود كه به زمين اصابت مىكرد و تعدادى را شهيد و مجروح مىكرد، از آن نقطه كسى نتوانست جلوتر برود. اما از كل بچهها، هفت نفرى شروع كردند به جلو رفتن و اين فاصله 500-400 مترى را طى كردند تا رسيدند زير پاى عراقىها. البته اين را هم بگويم؛ موقعى كه بچهها سينهكش خوابيده بودند، مهدى بلند شد و شروع كرد به رجز خواندن. گفت: منم مهدى خندان، پسر امامقلى خان، معاون تيپ عمار، آنها كه مىخواهند با مهدى خندان بيايند، به پيش!
از اين تعداد، همين هفت نفر رفتند تا رسيدند به 60-50 مترى خطالرأس جغرافيايى. همين تعداد اول روى زمين دراز كشيدند تا وضع خطالرأس را شناسايى كنند. آنها به صورت ستون جلو رفته بودند كه نفر اول مهدى خندان بود و من نفر چهارم يا پنجم بودم.
على جزمانى مىگويد:
«در حالى كه همه ستون خوابيده بود، با قامتى استوار پيشاپيش ستون ايستاده بود و داشت بالاى قله را نگاه مىكرد. صورتش را برگرداند و نگاهى به بچههايى كه زمينگير بودند كرد و دوباره قلّه را زير چشم گرفت. من با دقت براندازش كردم انگار دور قامتش را هالهاى از نور فرا گرفته بود.
در بالاى ارتفاع، غير از تيربار و دوشكا يك توپ ضدهوايى شيليكاى چهارلول هم درست در مقابل ستون كار مىكرد و امان همه را بريده بود. مهدى طاقت نياورد پيش من آمد و گفت:
«على! من مىروم چهارلول را خاموش كنم.»
بلند شدم و گفتم:
«من هم همراهت مىآيم.»
مهدى به آرامى روى شانهام فشار داد و گفت:
«نه، على جان! تو پيش بچهها باش و به گردان كمك كن!»
چارهاى نداشتم. مسؤول يكى از گروهانها شهيد شده بود و مهدى مرا به جاى او انتخاب كرده بود. مدتى نگذشت كه با چهار پنج نفر به سمت بالاى تپه خيز برداشت. نرسيده به سنگر عراقىها، شيب زمين كم مىشد. زمين تقريباً صاف و هموارى بود كه عراقىها در آن مين كاشته بودند. چند رديف سيم خاردار حلقوى هم بود، كه كار را مشكلتر مىكرد. مشكل عمده عبور از موانع بود. اگر از ميدان گذرگاهى باز مىشد، آنوقت به راحتى چهار لول دشمن منهدم مىشد.»
حاج پروازى از فرجام آن شب عاشورايى مىگويد:
«رفتم نزديك مهدى ديدم همه بچهها زير آن آتش بىامان دشمن، به رو دراز كشيدهاند؛ اما مهدى از شدت خستگى نشسته روى زمين و دراز نكشيده. تا مرا ديد گفت: حاجى تو هم كه اينجايى؟ گفتم: بله، چرا تو باشى ما نباشيم. يك مقدارى كه نشست و نفسش تازه شد، درجا بلند شد و با تمام قامت ايستاد، آتش هم خيلى سنگين بود، من از جا نيمخيز شدم، دستش را گرفتم و فرياد زدم: مرد! به تو مىگويم دراز بكش تا آتش سبك بشود. مهدى ابتدا دراز كشيد ولى لحظهاى بعد به سرعت بلند شد و ايستاد. گفتم: چرا دوباره بلند شدى؟ گفت: حاجى، من تا به امروز در مقابل تير و تانك و توپ دشمن سر خم نكرده بودم، اين يك دقيقهاى هم كه اينجا دراز كشيدم براى اين بود كه شما گفتيد دراز بكش، والا من آدمى نبودم كه زير آتش اين نامردها دراز بكشم!
به نظر من به خاطر همين جگرآورى و رشادت مهدى بود كه در بين بچههاى لشكر به شير كوهستان معروف شد. مهدى بلافاصله بلند شد و رفت جلو. 6-5 دقيقهاى گذشت. من يك لحظه او را نديدم تا اينكه خودم را كشيدم توى خطالرأس جغرافيايى، نگاه كردم به مهدى كه حالا رسيده بود كنار سيم خاردار عراقىها. رفتهبود وسط سيمهاى خاردار حلقوى كه پر از مين بود. بدون هيچ سيمچين يا وسيلهاى و بدون همراه داشتن تخريبچى. آخر از تخريب چىها، يكى شهيد شده بود، يكى مجروح. بالاخره مهدى مىخواست از توى سيم خاردار راهى پيدا كند و معبرى براى بچهها باز كند. برانكارد هم نبود كه بچهها آن را روى سيم خاردار بگذارند و رد شوند، بعد من ديدم مهدى دستهايش را انداخت توى كلافِ سيمخاردار و فشار داد. سيم خاردار را باز كرد. اما سيمخاردارها از يك طرف دستش رفته بودند و از آن طرف ديگر دست او بيرون زده بودند. از دستهايش شرشر خون مىريخت. توى همين وضعيت، سرش را كرد توى حلقههاى سيمخاردار و رفت نشست وسط سيمها، با چه مشقتى دستهايش را از توى سيم خاردار درآورد و يكىيكى مينها را برداشت و چيد كنار. سريع معبر را باز كرد و بعد دستهاى خونآلودش را دوباره انداخت آن طرف سيم خاردار، دوباره شانههايش گير كرد به سيم و تيغههاى تيز سيم خاردار پيراهن و زيرپوش و پوست تنش را پاره كرد و خون زد بيرون. بالاخره خودش را از دست آن تيغها هم نجات داد و از سيم خاردارها گذشت. دستش را برد سمت نارنجك و نارنجك را درآورد مىخواست ضامن نارنجك را بكشد كه در يك لحظه تيربارچى دشمن از بالاى سرش او را ديد و لوله كاليبر 14/5 ضدهوايى را گرفت روى سينه مهدى و او را به رگبار بست. يك لحظه گفت: آخ بعد دستهايش را به شكل صليب باز كرد و به پشت، روى سيم خاردار عراقىها افتاد. من از برادرى كه امروز هم زنده است و جزو همان هفت نفر بود، همان موقع پرسيدم: فلانى ساعت چند است؟ گفت: 11/15 است، يعنى از همان وقتى كه مهدى گفته بود شهيد مىشوم تا لحظهاى كه شهيد شد دقيقاً 72 ساعت طول كشيد.»
آرى مهدى راست گفته بود، آسمان بوى خون مىداد و ملائكه عرش الهى صف در صف در دل آسمان به انتظار نشسته بودند. مهدى تن مهربان خويش را به تيغ خونريز دشمن سپرد و در بارگاه ملكوت، امام حسينعليه السلام و ياران وفادارش چشم انتظار الحاق يك عاشورايى ديگر بودند. صعود مهدى از سينهكش سنگى ارتفاعات كانىمانگا، كار ملائك را آسانتر كرد و او از همانجا به آسمانها پرواز كرد.
على جزمانى از بازتاب شهادت مهدى در لشكر 27 مىگويد:
«پيكى كه همراه مهدى فرستاده بودم، حدود بيست دقيقه بعد برگشت. در دل هواى شنيدن خبر بدى را داشتم. پرسيدم:
«مهدى چى شد؟»
«مهدى شهيد شد.»
براى چند لحظه دنيا پيش چشمهايم تيره و تار شد. عرق سردى روى پيشانىام نشست و مبهوت و متحير خشكام زد. تمام بچههاى گردان مقداد افسرده بودند. هنوز باورم نمىشد. مىگفتم شايد اشتباهى شده باشد. در اردوگاه اولين كسى را كه ديدم احمد نوزاد××× 1 فرمانده گردان مقداد بن اسود بود. روز 21 دى 1365 طى نبرد كربلا 5 به شهادت رسيد. ××× بود. او را كه ديدم، گريه مهلتم نداد. او هم بغضش تركيد. بعد برادر كارور××× 2 محمدرضا كارور در نبردهاى والفجر مقدماتى و والفجر يك، فرمانده گردان مقداد بود و مهدى خندان، جانشينى او را در آن گردان به عهده داشت. از تابستان 62 فرماندهى گردان مالك اشتر را به عهده گرفت و سرانجام در عمليات خيبر، با همين سمت در روز 8 اسفند 1362 به شهادت رسيد. ××× به جمع ما پيوست. عزاى عمومى در لشكر به پا شده بود.»
در فرجام نبرد حماسى والفجر 4، گردانهاى رزمى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم به اردوگاه شهيد بروجردى (معروف به قلاجه) بازگشتند تا پس از نزديك به 6 ماه حضور مستمر در منطقه جنگى و شركت در دو مرحله پايانى عمليات دشوار والفجر 4، به شهر و ديارشان مراجعت كنند. عصر روز سوم آذرماه سال 1362، حاج همت ضمن حضور در جمع رزمندگان لشكر، خطاب به آنان سخنرانى پرشورى ايراد كرد. فرمانده محبوب لشكر 27، در فرازى از بيانات خود، ضمن تجليل از رشادتها و رنجهاى عظيم سرداران و رزمندگان حاضر در نبرد كوهستانى والفجر 4، به شهادت حماسى مهدى خندان اشاره داشت؛ و از او با لقب «شير كوهستان» ياد كرد و گفت:
«... شما برادران بسيجى، در طول اين شش ماه، در جبهه وقايع و حوادث بسيارى را از نزديك ديديد و درسهايى بزرگ آموختيد. شما خود شاهد بوديد كه سردار شجاعتان اكبر حاجىپور چگونه شهيد شد. شما ديديد كه شير كوهستان؛ مهدى خندان، چگونه بر روى قله 1904 به شهادت رسيد.
امروز، شما با كولهبارى از خاطرات و درسها به شهرها و خانههايتان بازمىگرديد. اين مسؤوليت بزرگ، بر دوش شما است كه آنچه را شاهد بوديد، براى مردمى كه تشنه دانستن اين حقايق هستند، بازگو كنيد و در تاريخ، براى نسلهاى آينده به يادگار بگذاريد. در روايت از قول معصومعليه السلام آمده است: اگر شما انسانهاى مؤمن و متقى در جنگى شركت كرديد و براى شهادت به ميدان رفتيد، اگر شهيد هم نشويد، اجر شهيد را بردهايد.
مواظب باشيد كه اين اجر الهى را از بين نبريد. شما مثل شهيد زنده هستيد. انشاءالله بتوانيد راه شهداء؛ راه عزيزانى مثل حاجىپور و خندان را محكم و پر قدرت ادامه دهيد. و بدانيد اى عزيزان، ما در اين راه، بايد ثابتقدم باشيم.»
كلام آخر
هنوز هم روستاى صبوبزرگ لواسان، خاطرات شيرين مداح برهنه پاى خردسالى را به ياد دارد كه در هر دهه محرم، از ناى لطيفش، مرثيههاى مصائب اهل بيت خامس آل عباعليه السلام بيرون مىتراويد و قلبهاى پاك عاشقان امام ايمان و آزادگى را به آتش مىكشيد. دبستان روستاى صبوبزرگ، اينك به خود مىبالد كه سالها پيش، شيربچهاى را در صحن و سراىاش پرورانده كه بعدها در صفوف لشكريان مدافع نواميس ملت ايران، سردارى چنان رشيد و صف شكن شد، كه شجاعان عرصه نبرد، از او با لقب شيركوهستان ياد مىكردند. مردم با صفاى تك تك خانههاى روستاهاى لواسان، هنوز هم صداى پاى آب را از شريان جارى چشمههايى كه مهدى و ياراناش آنها را لولهكشى كردهاند، مىشنوند. هنوز هم در هر عاشورا، عزاداران حسينى، مهدى را لا به لاى هزاران كودكى مىجويند كه با ياد لبهاى تشنه كودكان دشت كربلا، به لبان عطشان سوگواران، آب مىرسانند. هنوز هم جوانان برومند روستاى صبوبزرگ، اربعين عاشوراييان را، با داغ بىتسلاى مهدى به سوگ مىنشينند و هنوز هم، عفيفترين بانوان پاك سرشت روستاهاى ريجاب، روحانىترين نغمههاى غمافزا را به ساحت مقدس اين تازه داماد حجله خونين قله 1904 تقديم مىكنند.
هنوز هم مادران صبو بزرگ، با لالايىهايى گرم، به گرمى جانسوزترين نوحههايى كه مهدى بر شهادت معصومانه علىاصغر حسينعليه السلام مىخواند، كودكانشان را خواب مىكنند. هنوز هم بچه بسيجىها و فرزندان شهيدان، با نگاه مشتاق خود افق دور دست را مىكاوند تا كه شايد، مهدى خندان، از پيچ كوچهها به سويشان بشتابد و آنان را با يك سبد لبخند و يك بغل پر از كتاب، به ميهمانى شور و شعور فرا خواند. و بالاخره...
هنوز هم صحن و سراى مقدس خانهاى در محله جماران، آن افتخارى را كه در يك شب آفتابى نصيب مهدى شد، از ياد نبرده است؛ چه او پاسدار حريم شمس ولايت بود و ولايتِ ذريه آفتاب، پاسدار او.
كلام آخر مهدى، در وصيت نامه صميمانهاى كه از او به يادگار مانده، كلام آخر اين مختصر هم هست:
«...اى خداى مهربان ، از ما اين خون ناقابل و جان بىمقدار را كه خود به ما عطاء كردى، بپذير و ما را از شفاعت حضرت محمدصلى الله عليه وآله وسلم و اهل بيت عصمت و طهارت خصوصاً ابا عبدالله الحسينعليه السلام محروم مگردان.»
*** ياد شهيدان به خير ***
×××
: اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.نظرات شما عزیزان: